اخلاقى زيستن و اجتماعى عمل كردن
پارهیِ نخست: متن سخنرانی
منبع: ویژهنامهیِ «دینداری در عصر جدید»
انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و دانشگاه علوم پزشکی تهران
به کوشش مجید حاجی بابایی
اسفندماه ۱۳۷۹
مصطفی ملکیان
با سلام خدمت خواهران و برادران گرامی، امیدوارم در این یک ساعتی که در محضر شما سروران هستم مطالبی القا کنم که حداقل باعث تضییع وقت شما خواهران و برادران گرامی نشود.
موضوع بحث بنده «اخلاقى زیستن و اجتماعى عمل کردن» است. بهتعبیرى دیگر، توجه دادن به پشت صحنه عمل اجتماعى و التفاتدادن به این نکته که عمل اجتماعى همیشه در یک زمینه است که معنا دارد و قابل استمرار است. البته امیدوارم در این جلسه بتوانم جغرافیای کلی بحث را خدمت شما عرض کنم.
سخنان خود را با یک بحثى روانشناسى از «کییرکگور»، فیلسوف وعارف دانمارکى که در زمینه اخلاق و رابطه آن با زیست فردى وجمعى بیان کرده، آغاز میکنم. چون این مقدمه کاملاً مورد قبول بنده است، شاید مبناى خوبى براى استنتاجات بعدى باشد. کییرکگور در چند کتاب مهم خود از جمله در کتابى تحت عنوان «خلوص قلب» مطلبى را بدین مضمون مطرح کرده است که هر انسان در یکى از سه مرحله در حال زیست است: ۱- زیباشناختى ۲- اخلاقى ۳- دینى.
اگر انسانها با دقت کامل به زندگى خود نگاه کنند خود را در حال زیست در یکى از این حالات میبینند. آنچه مهم است این است که ما انسانها بفهمیم که در کدام یک از این حالات زندگى میکنیم و مهمتر آنکه، آرزوى انتقال از مرحلهاى به مرحلهی دیگر در ما پدیده آمده و زنده بماند.
۱- مرحله زیباشناختى
مرحله اول را با تعبیرات مختلفى چون مرحله زیباشناختى، علم الجمال، استحسانى و یا ذوقى از آن نام میبرند. میتوان گفت متأسفانه بیشتر انسانها تا آخر عمر در همین مرحلهیِ اول میمانند و وارد مراحل دوم و سوم نمیشوند. در مرحلهیِ اول، اصل حاکم بر زندگى انسان، اصل لذت است. البته این سخن بدان معنا نیست که لذت چیز بدى است. کییرکگور نیز در باب لذت داورى منفى نکرده است. هدف اصلى او این است که نشان دهد اگر اصل حاکم بر زندگى انسان، اصل لذت باشد چه پیش خواهد آمد. درواقع او به ما نشان میدهد که کسانى که اصل حاکم بر زندگیشان اصل لذت است به چه صورتى زندگى خواهند کرد و به چه نتایجى خواهند رسید و چه ناکامیهایى خواهند داشت. وقتى فردى درمرحله زیباشناختى بهسر میبرد همهیِ هموغم او متوجه این امر است که در این شصت و هفتاد سالی که زندگى میکند هرچه بیشتر کسب لذت کند. این لذتها میتوانند کاملاً متنوع باشند. مراد از لذت فقط خوردن، آشامیدن، استراحت، خوابیدن، غریزه جنسى، تفریح و مسافرت نیست. بلکه لذتهایى که در نظر انسان عادى کوچه و بازار متعالى بهحساب میآید، آنها هم جزو این مرحله قرار میگیرند. لذتهایى مانند: علمطلبى، کنجکاوى، شرکت در فعالیتهاى اجتماعى و آرمانجویى اجتماعى؛ اینها هم لذت محسوب میشوند، چرا که انسان را نوعى سیرى میبخشند. انسانى که در مرحلهیِ زیباشناختى زندگى میکند دلش میخواهد در حد توان و با توجه بهتمام محدودیتهایى که محیط و وراثت بر او تحمیل کرده است لذت بیشترى را در وجود خود انبار کند. درواقع مثل این است که وجود خود را مخزنى میداند که باید هرچه بیشتر از لذت پر شود و کمتر از درد و رنج. از اینرو است که این انسان در هر اوضاع و احوالى که در آن قرار میگیرد، از این زاویه بدان مینگرد که آن وضعیت به چه میزان براى او لذتبخش است و به چه میزان او را از الم دور نگه میدارد. اینچنین انسانى در هر وضع و حالى، درست مانند تاجرى زندگى میکند که توجهش به نوسان قیمتها در بازار و تحولات اقتصادى است تا بتواند در وضعیت جدید بهتر مانور دهد. چنین تاجرى فقط درصدد این است که کمتر ببازد و بیشتر ببرد. بنابراین هرگونه چرخش، تغییر مسیر و تغییر موضعى فقط بر این اساس قابل توجیه است که سود بیشتر و زیان کمترى در بر داشته باشد.
انسان لذتجو نیز دقیقاً همین گونه عمل میکند. یعنى فقط و فقط لذت بر او حکم میکند که چه عملى را انجام دهد و چه عملى را انجام ندهد؛ چه جایى سخنى بگوید، چه جایى سکوت کند. کجا به فلان عمل دست بزند و کجا از فلان عمل دست بردارد و... در تمام شؤون زندگى اعم از فردى و جمعى، اعم از اقتصادى یا سیاسى و ... فقط امر سود و زیان مدنظر اوست.
از نظر کییرکگور یک مسأله مهم در این مرحله وجود دارد و آن اینکه کسانى که درمرحلهیِ زیباشناختى زندگى میکنند همواره در وضعیت اندوه و حسرت بهسر میبرند. زیرا وعدهاى که به ایشان داده میشود وفا نخواهد شد. یعنى نوعى استمتاع و کامیابى از آنها دریغ خواهد شد. مثال سادهاى که کییرکگور میگوید این است: فرض کنید زنبور عسلى روى یک گل خاص مینشیند. اگر این زنبور عسل هیچ گل دیگرى نمیدید و از وجود هیچ گل دیگرى خبر نداشت، بهطور کامل بر این گل استقرار پیدا میکرد و تا آنجا که از این گل شهد قابل استخراج بود، استفاده میکرد، یعنى تمام لذتى را که میتوانست از این گل ببرد، میبرد. اما مشکل زنبور عسل این است که بهمحض اینکه روى گلى که از بویش، مزهاش، رنگش و یا از هر چیز دیگرى که ما از آن چندان خبردار نیستیم خوشش میآید و مینشیند و احساس لذت میکند، ناگهان گل دیگر به چشمش خوش میآید. لذتانگیزى گل دیگر باعث میشود که زنبور عسل یا بلافاصله از روى گل اول بلند شود و بر روى گل دوم بنشیند و یا اگر هم بر گل اول بنشیند، لذتى که از این گل میبرد به کامش تلخ آید. چرا؟ چون میداند که این لذت را به قیمت محروم شدن از آن لذت میبرد. درواقع آنچه او در اینجا بهدست میآورد به قیمت از دست دادن چیز دیگر است. وقتى انسان احساس کند، چیزى که بهدست میآورد بهقیمت از دست دادن چیز یا چیزهاى دیگر است، آنگاه از آن چیزى که در دسترسش است آنچنان که باید و شاید، لذت نمیبرد. حال فرض کنید زنبور از روى گل اول برخاسته و بر روى گل دوم مینشیند. وقتى روى گل دوم مینشیند مشکلش دو تا میشود؛ یکى اینکه گل سوم پیش چشمش میآید و دیگر اینکه هنوز خاطره گل اول از ذهن او محو نشده است و به همین دلیل از گل دوم هم لذت نمیبرد. زیرا زنبور تا آخر عمر در یک سرگردانى است و بهتعبیر خود کییرکگور در نوعى «ندانم چه کارى» میماند و هیچ گلى چنانکه باید و شاید اورا کامیاب نمیکند. بدین دلیل که هر گلی او را به یاد گلهای دیگر میاندازد و زنبور عسل متوجه میشود که در حال لذت بردن از این گل از هزاران گل دیگر محروم میشود.
در اینجا مثال دیگرى میزنم. «استانیسلاولم» یکى از متفکران اروپاى شرقى، در مقدمهیِ یکى از رمانهاى خود، مطلب خیلى عمیقى را مطرح کرده که اتفاقاً بهطور کامل با موضوعى که در اینجا مطرح شد، مرتبط است. از نظر ایشان رشد تکنولوژى درواقع رشد محرومیت است. وی چنین استدلال میکند: در گذشته همه جای دنیا وضع بدین صورت بود که تلویزیونها یک شبکه بیشتر نداشتند و وقتی که تلویزیون را روشن میکردی بسته به ذوق و سلیقهیِ خودتان از همین یک شبکهیِ تلویزیونی لذت هرچه تمامتر میبردید. اما الان اگر در کشوری زندگی کنید که پنجاه شبکهیِ تلویزیونی داشته باشید، ببینید چه بر سر شما میآید. یک شبکهیِ تلویزیونی باز میکنید و میبینید درحال پخش یک فیلم سینمایی است که شما خیلی آن را دوست دارید اما وقتی در حال تماشایِ فیلم سینمایی هستید پیش خود میاندیشید که لذت بردن از تماشایِ این فیلم بهقیمت از دست دادن چهل و نه شبکهیِ دیگر است و بهتبع آن از چهل و نه لذت دیگر محروم میشوید این خود باعث میشود که مقدار واقعی لذت اول در کام و ذائقهیِ شما کمتر جلوه کند چون متوجه میشوید که چه چیزهایِ با ارزش دیگری با این یک لذت از بین میرود. حال اگر شبکهیِ دیگری را انتخاب کنید وضع نیز بر همین منوال خواهد بود؛ یعنی تماشایِ شبکهیِ دوم نیز حتی اگر فیلم خوبی داشته باشد شما را از چهل و نه شبکهیِ دیگر محروم خواهد کرد. حال سوال این است که زمانیکه شما یک شبکهیِ تلویزیونی داشتید بیشتر لذت میبردید یا اکنون که پنجاه شبکهیِ تلویزیونی دارید؟
تکنولوژى امکانات افراد را در هر لحظه افزایش میدهد و این خود باعث میشود که هروقت به یکى از امکانات مشغول میشوید تلخ کام بمانید. اما آن زمانیکه تکنولوژى رشد نکرده بود انسانها تعداد کارهایى را که در هر لحظه میتوانستند انجام دهند یا یک کار بوده و یا کارهایى بسیار معدود. طبعاً اگر به آن کار واحد و یا یکى از آن چند کار مشغول میشدید متناسب با آن احساس لذت میکردید. اما امروز که تکنولوژى رشد کرده، به ما میگوید: شما میتوانید اکنون با در اختیار داشتن تکنولوژى در آنِ واحد پنجاه یا صد و ... حق گزینش داشته باشید. هرچه تعداد گزینهها بیشتر شود، آن گزینهاى که انتخاب خواهد شد در مقام عمل لذت کمترى در برخواهد داشت.
بدین معنى، رشد تکنولوژى استمتاع بیشتر نیست بلکه رشد محرومیت بیشتر است. این سخن کاملاً با مذاق فردى مانند کییرکگور سازگار است. وى میگوید: کسانى که در مقام زیباشناختى عمل میکنند و اصل حاکم بر زندگیشان اصل لذت است، بیشتر دچار اندوه و حسرت میشوند. زیرا لذتهایى که انسان میتواند در زندگى در اختیار داشته باشد خیلى فراوان است ولى در هر لحظه چارهاى جز این نیست که فقط از یکى از این لذتها میتواند بهرهمند گردد.
حتی اگر خودتان دقت کرده باشید میبینید که مثلاً هنگامیکه در حال خوردن غذایی هستید که غذا هم رنگ، بو و مزهیِ خوشی دارد شما در آنِ واحد نمیتوانید از هر سهیِ آنها لذت ببرید. اگر یک ثانیه به مزهیِ غذا توجه کنید و از مزهیِ آن لذت ببرید در آن یک لحظه از رنگ غذا غافل میمانید و از رنگ آن لذت نمیبرید و اگر یک ثانیه توجهتان به رنگ غذا و خوشایندی آن جلب شد آن زمان از بویِ غذا محروم میشوید و از آن لذت نمیبرید. انسان در هر آن میتواند فقط از یک لذت بهرهمند شود؛ انسان در هر آن فقط میتواند یک لذت ببرد و چون چنین است بهقیمت از دست دادن میلیاردها لذت، انسان در حال لذت بردن از این آنِ خود است و این باعث میشود که قدر و قیمت و رونق و جلایِ هر لذتی در نظر او کاهش یابد.
مشکل دومى که از نظر کییرکگور براى انسان لذتگرا بهوجود میآید این است که لذتها پایان ندارد و انسان هیچگاه از لذت سیراب نمیشود. و بنا بهتعبیر قرآن «در هر وادیای سرگردان است».
البته قرآن در مقامی دیگر این سخن را گفته است؛ قرآن در وصف بعضی از کسانی که از آنها تعبیر به شعرا میکند - و معنایِ خاصی از شعرا در آنجا مراد است - میگوید اینها «فی کل واد یهیمون»، یعنی در هر وادی سرگردانند و در هیچ وادی احساس آرامش نمیکنند چون هر وادی آنها را بهیاد وادیهایِ دیگر میاندازد. هر زمینهای زمینههای دیگری را در آنها زنده میکند.
این است که به گفته کییرکگور کسانى که در این مرحله زندگى میکنند بالمآل تلخکامند. این مرحله وعدهاش لذت بود اما نتیجهاش جز رنج نخواهد بود. در این مرحله وعدهاى عمل نشده وجود دارد. بههمین دلیل کسانى که تا آخر عمرشان در این مرحله زندگى میکنند هرچه بیشتر به پایان عمر نزدیکتر میشوند، تلخکامتر هستند؛ چون احساس میکنند در نهایت بازنده شدهاند و آن چیزى را که گمان میکردند میبرند، نبردهاند و بهخاطرِ بردن، بساکارها که کرده بودند و بسا کارها که نکرده بودند.
۲- مرحله اخلاقى
کییرکگور معتقد است که راه دومى هم وجود دارد و آن اینکه ما از مرحلهیِ زیباشناختى به مرحلهیِ اخلاقى وارد شویم. البته شکى نیست که وارد شدن به مرحلهیِ اخلاقى، عملى نیست که با یک تصمیمگیرى ساده بتوان انجام داد. این مرحله، مرحلهاى است که مبادى و مقدمات خیلى فراوانى لازم دارد و البته من هم در اینجا در مقام احصاى آنها نیستم.
در مرحله اخلاقى، لذت، اصل بر انسان نیست. بلکه یک سلسله اصول و مبانى بر زندگى انسان حاکم است. این به چه معناست؟ یعنى کسى که در مرحلهیِ اخلاقى زندگى میکند، کسى است که میگوید: من در زندگىِ فردى، در زندگىِ جمعى، در خلوت، در جلوت، در غم، در شادى، اصلاً به این فکر نیستم که لذتى عایدم شود یا الم و رنجى از من دور. این انسان اصلاً در فکر لذت و الم نیست. فقط در این اندیشه است که یک سلسله اصول را به هیچ قیمتى از دست ندهد. اگر این اصول در لذت است، لذت را از دست ندهد و اگر در الم است، الم را از دست ندهد. یعنى اگر من در آن مرحله باشم مىخواهم چنان زندگى کنم که یک سلسله مبانى و اصول عملاً در زیر پاى من لگدمال نشود. وقتى این اصول در نظر من محفوظ میمانند، دیگر هرچه پیش آید، گو پیش آید. هر چه هست، گو باشد. آنها مهم نیست و مرا از آنها باکى نیست. فقط مسأله بر سر این است که اصول من از بین نروند.
براى کسانى که در مرحلهیِ اخلاقى بهسر میبرند، این اصول، اصولى واحد نیستند. ممکن است من اصولى براى خود مقرر کرده باشم و شما اصولى دیگر را براى خود. ممکن است من یک اصل براى زندگى خود مقرر کنم و شما دو اصل. حتى این نکته نیز مورد بحث نیست که این اصول را از کجا میآوریم. ممکن است من این اصول را از بینش خود وضع کنم یا از کسى که نهایت اطمینان را به او دارم. البته از نظر کییرکگور آنچه که ارزشمند است این است که من این اصول را خود براى خود وضع بکنم. درواقع منظور این است که من در وضع این اصول فعال باشم نه منفعل. و کنشپذیرى و تقلید از دیگران نداشته باشم. اما به هرحال اینها موردبحث نیست. بلکه مهم این است که من یک سلسله اصول را زیر پا نگذارم. حال این اصول چند تا هستند دیگر فرق میکند بین من که در این مرحله زندگی میکنم با کسی که او هم در همین مرحله زندگی میکند. مثلاً کانت فیلسوف آلمانی میگفت در کل زندگی باید یک اصل زیر پا گذاشته نشود و آن اینکه چنان رفتار کنم که بخواهم رفتار من یک اصل عام همگانی شود. من فقط در زندگیم میخواهم این اصل زیر پا گذاشته نشود که در هر لحظهای طوری زندگی کنم و طوری کار کنم و دست به عملی بزنم که خوش بدارم این اصل، قانون عام همگانی بشود. به فرض وقتی میخواهم در اینجا سخن بگویم به خود میگویم فلانی آیا خوش داری که این نحو سخن گفتن قانون عام بشود یا نه؟ وقتی میخواهم دست به کاری بزنم میگویم خوش داری که این نحو عملکرد عام بشود؟ یعنی همه به این صورت عمل کنند یا نه؟ درواقع اصل واحد و یگانهیِ کانت بیان دیگری است از همان چیزی که در ادیان و مذاهب به آن قاعدهیِ زرین میگویند. یعنی با دیگران چنان رفتار کن که خوش داری آنگونه با تو رفتار کنند. درواقع این عبارت الاخری همان بیان کانت است که میگفت من فقط همین یک اصل را در زندگیم دارم. یعنی به گونهای زندگی میکنم که این اصل محفوظ بماند. راسل میگفت من دو اصل برای خودم قرار دادهام: 1- بهگونهای زندگی کنم که به هیچکس ظلم نکنم. 2- چنان زندگی کنم که هیچ استعدادی در من ناشکفته نماند و همه استعدادهایی که در خودم کشف میکنم، شکوفا شوند. ما با این بحث که بهتر است چه اصلى بر زندگى یک انسان اخلاقى حاکم باشد فعلاً کارى نداریم.
بحث اصلى این است که اخلاقى زیستن، متعالیتر از زیست زیباشناسانه است. هنگامى که به این صورت زندگى کنیم، زندگى ما از یک صورت متفاوتى برخوردار خواهد بود و مثالى که بهنظر میآید براى این بحث نافع باشد این است که فرض کنید که من پنج کیلو پیاز خریده و درحال رفتن بهسوى خانه هستم. در راه، یک سلسله حوادث براى من پیش میآید و من در این حوادث به گونهاى واکنش نشان میدهم که متوجه هستم چیزى که در دست دارم، پیاز است. مثلاً اگر کسى در بین راه به من اهانت کرد، از واکنشهاى خشمگینانه نشان دادن باکى ندارم. اگر کسى به من تنه زد، ممکن است برگردم و نسبت به او پرخاش کنم. اگر دوچرخهسوارى با سرعت میآید ممکن است براى اینکه به او نشان دهم که سرعتش زیاد است، بهمنظور متوقف کردنش، جلویش هم بایستم. درواقع من باتوجه به اینکه آنچه دارم پیاز است اینگونه واکنش نشان میدهم. اما در نظر بگیرید بهجاى پیاز، در دست من بلور ظریف، گرانقیمت و بسیار شکنندهاى باشد. در اینجا خواهید دید که واکنشهاى من بسیار متفاوت است. اگر کسى تنه بزند، بدون اینکه پرخاشى کنم بهراه خود ادامه میدهم یا اگر دیدم دوچرخهاى با سرعت میآید بهجاى اعتراض به سرعت فراوان او، خود را سریع کنار میکشم. حتى اگر کسى به من فحش داد، من ناشنیده میگیریم. چون میدانم اگر قرار باشد فحش را شنیده بگیرم و واکنش مناسب نشان دهم، ممکن است با او دست بهگریبان شوم و در این بین هر چیزى ممکن است عاید من شود ولى یک چیز مسلم است و آن اینکه بلور من خواهد شکست. پس میبینید که من به یک نحوهیِ خاصى زندگى مىکنم؛ زندگى همراه با احتیاط، به معناى دقیق کلمه همراه با «مراقبت». مراقبت در اصل، در زبان عرفانى ما به همین معنا بوده است. یعنى هنگامى که من مراقبت میکنم، درحال حفظ چیزى هستم و میخواهم آن را محفوظ نگه دارم. در مثال بالا نیز من از بلور خود تا وقتی که به خانه برسم، مراقبت میکردم. آن وقت یک نفس راحت میکشم. چون احساس میکنم بلورم را سالم به مقصد رساندهام ولو این مدت فحش هم شنیدم و جواب هم ندادم. همهیِ آن رنجهای راه، الم هستند اما وقتی که بلور سالم به خانه رسید تمام آن رنجها فراموش خواهد شد.
به تعبیر کییرکگور، این رنجها نهتنها فراموش خواهد شد بلکه بالاتر از آن، همهیِ اینها نوعى دگرگونى و تغییر ماهیت پیدا میکنند و تبدیل به لذت میشوند. آدم وقتی این بلورها را به منزل میرساند هر چه خاطرات تلخ گذشته و رفتارهای ناپسند یادش میآید فقط لبخند میزند، نارضایتی تبدیل به رضایت کامل میشود به این شرط که به منزل برسد. درواقع اصول کسی که اخلاقی زندگی میکند مانند بلور در مثال فوق است یعنی فرد خود همه چیز را تحمل میکند تا آن بلورها از بین نرود. دلش میخواهد تا آخرین لحظه آن بلورها را از دست ندهد و سالم به منزل برساند.
حضرت علی بن ابیطالب(ع) در نهجالبلاغه سخن خیلی ارزشمندی دارند و می گوید «اللهم اجعلنا اول الکریمه تنتزعها منی من کرائمی»، خدایا کاری بکن اول چیز عزیزی که از من میگیری جان من باشد. این جمله به چه معناست؟ یعنی: شما انسانهای غیراخلاقی هنگام مرگ قبل از اینکه عزرائیل جانتان را بگیرد میبینید شرف، انسانیت، صداقت، پاکی و حقطلبی و عدالت و ... خود را دادهاید. اما یک انسان اخلاقی میگوید: خدایا هنگام مرگ اول چیزی که از من میگیری جانم باشد. یعنی خدایا وقتی عزرائیل جانم را میگیرد هنوز انسانیت، صداقت، پاکی، حقیقتطلبی و مردم دوستیام را داشته باشم و خیرخواهی و خدمت جوییام را از دست نداده باشم. به تعبیر کییرکگور، انسان لذتجو هنگام مرگ درست مثل یک پاکت شیر میماند که تمام شیرش مکیده شده است و یک پوستهیِ خالی و بیارزش مانده است. حضرت علی(ع) در عین حالی که اعتراف میکند که جان چیز باارزشی است، اما میگوید:«اللهم اجعلنا اول الکریمه تنتزعها منی من کرائمی»، خدایا جان را اول چیز ارزشمند قرار بده که از چیزهای ارزشمند من میگیری. یک انسان اخلاقی هنگام جان سپردن میبیند شرف، حقطلبی، عدالتخواهی، مردمدوستی و صداقتش همه سالم است و همه اینها بر سر جایشان محفوظ ماندهاند. هنگامی که احساس میشود که این اصول سالم به منزل رسیدهاند تمام شدائد زندگی به نظر آدم، خوشگوار و شیرین میآید. این مرحله دوم است که در آن بهجاى لذت، حفظ اصول، حاکم بر زندگى است.
۳. مرحله دینى
کییرکگور معتقد بود که مرحلهاى از این بالاتر هم وجود دارد و آن مرحلهیِ دینى است. بهنظر کییرکگور در مرحلهیِ دینى نه اصول بر انسان حاکم است و نه لذت، بلکه در آن مرحله، فقط عشق بر انسان حاکم است و چون عشق بر انسان حاکم است، هیبت و احتشام وعزت، جمال و جلال معشوق بر زندگى انسان حکومت میکند.
هرچه این جمال و جلال اقتضا کند، شخص بهموجب آن رفتار میکند. کییرکگور درکتاب «ترس و لرز» مىگوید: شما در باب مأمور شدن حضرت ابراهیم براى کشتن فرزند خود چه میگویید؟ در تورات آمده است که حضرت ابراهیم(ع) مأمور شد فرزند خود را بکشد. در قرآن هم به این داستان اشاراتى هست که ابراهیم مأمور ذبح فرزند خود شد. البته مسیحیان و یهودیان معتقدند آن فرزند حضرت اسحاق(ع) بوده است ولی مسلمین غالباً شیعیان معتقدند آن فرزند حضرت اسماعیل(ع) بوده است. حال آن مهم نیست. کییرکگور میگوید: آیا تاکنون شما هیچوقت فکر کردهاید که چرا حضرت ابراهیم(ع) سؤال نکرد که خدایا من به چه گناهى فرزندم را بکشم؟ فرزندم چه کرده که مستوجب قتل است؟ مگر میتوان قبل از جنایت و اصلاً بدون جنایت یک فرد را قصاص کرد؟ از سوى دیگر کییرکگور میگوید که در دل اسحاق و بهتعبیر ما اسماعیل این نگذشت که چرا باید کشته شوم؟ مگر چه گناهى کردهام؟ غیر از اینکه گناه من این است که پدرم میخواهد به خدا نزدیک شود. آیا این منطقی است که پدر یک فرد، میخواهد به خدا نزدیک شود و او بدین خاطر کشته شود؟ چه منطقى بر این جریان حاکم است؟
کییرکگور بهخصوص در کتاب «ترس و لرز» که موضوع اصلى کتاب در این باب است و در کتاب دیگرى تحت عنوان «بیمارى تا دم مرگ» به این نکته اشاره میکند که ابراهیم و اسماعیل از عرصهیِ اخلاقى بالاتر آمدهاند. کسى که میگوید مگر میتوان قبل از جنایت قصاص کرد، چنین فردى در مرحلهیِ اخلاقى زندگى میکند. اما کسى که فقط در خدمت معشوق زندگى میکند، سخن معشوق براى او بالاتر از اخلاق است.
البته مراد او از معشوق در این بحث یک معشوق آسمانى و ملکوتى است. دلیل اینکه هیچ اعتراضى در ذهن و ضمیر حضرت ابراهیم و اسماعیل جوانه نمیزند بهخاطر این است که اینها از این مرجع اخلاقى فراتر رفتهاند و در عشق، رضاى معشوق اصل حاکم بر زندگى آنان است.
در واقع شخص عاشق میخواهد لبخندى بر لب معشوق بنشاند. حتى در عشقهاى زمینى هم این چنین است . آدمى در عشق زمینى هم وقتى که در مرحلهیِ عشق زندگى میکند رضایت معشوق براى او، از هر چیز دیگرى ارزشمندتر است. وقتى لبخند معشوق را میبیند درواقع اجر همهیِ زحمات، محرومیتها و نابسامانىهایى را که تجربه کرده، میبیند و میگیرد. خب این هم مرحلهیِ سوم است که فعلاً به آن کاری نداریم.
یک نکته می خواهم به خواهران و برادران صادقانه عرض کنم این است که باید من و امثال من بهطور خیلی جدی فعالیت کنیم که اگر در مرحلهیِ زیباییشناختی زندگى میکنیم به مرحله اخلاقى راه پیدا کنیم. البته نه براى پاداش آخرت و نه براى بهشت و جهنم. منظور من آنها نیست. من حتی اگر به زندگی پس از مرگ هم قائل نبودم و اگر به بهشت و جهنم هم قائل نبودم و فقط همین 70 سال این جهان زندگی میکردم برای من بهعنوان یک انسان در مرحلهیِ اخلاقی زیستن مناسب بود. زیرا زندگی در مرحلهیِ زیباشناختی برای من جز تلخکامی چیزی بهبار نخواهد داشت. به این لحاظ میخواستم عرض کنم که باید یک سلسله اصول بر زندگی اجتماعی ما - خواه در بعد اقتصادى و خواه در بعد سیاسى و خواه در بعد فرهنگى آن - حاکم باشد.
در اینجا مثالی را از یکی از گویندگان مذهبی نقل میکنم که شاید جالب باشد. ایشان میگفت شما در حالت عادی هیچوقت حاضر نیستید که 10 یا 20 ثانیه سرتان را زیر آب نگه دارید زیرا احساس میکنید که الان منفجر خواهید شد و سریع سر خود را از آب بیرون میآورید. اما اگر بخواهید با دوستتان مسابقه بدهید، هر چند زیر آب احساس میکنید که میخواهید منفجر شوید، اما هنگامی که صدای شمارش داوران را میشنوید و احساس میکنید اگر من دیرتر سرم را از آب بیرون بیاورم برنده می شوم، این درد و رنج برای شما قابل تحمل خواهد بود.
درد و رنجهاى زندگى سه ویژگى دارند: ۱- پایانناپذیرند ۲- استثنا ناپذیرند ۳- کلى و تعمیم پذیرند. درد و رنجها با این سه ویژگى که دارند در عین حال میتوانند قابل تحمل باشند. حتى از این بالاتر، میتوانند به نوعى رضایت باطنى تبدیل شوند و آن وقتى است که انسان احساس کند در وراى تمام گرد و غبارها، تمام این فراز و نشیبها میتواند این بلور خود را به مقصد رساند و از اصول خود مراقبت و محافظت کند. این اصول چه چیزهایی هستند؟ البته من نمیخواهم برای کسی این اصول را تعیین کنم. ولی بهنظرم آمد این اصول مخصوصاً برای کسانی که اکنون در یک لایهیِ اجتماعی خاص بهسر میبرند خیلی کارساز باشد. یعنی باید توجه داشت که ما به عنوان افراد دانشگاهی که به مسائل اجتماعی و سیاسی جامعه حساسیت میورزیم، نمیتوانیم بدون این اصول زندگی کنیم.
این نکته قابل توجه است که ما باید بتوانیم درد و رنج را تحمل کنیم زیرا زندگى ما قرین درد و رنج است. ما در هر کشورى که زندگى کنیم بیعدالتى خواهیم دید با هر نظامى که حاکم باشد؛ چه نظام جمهورى اسلامى باشد، چه نظام سوسیالیستى و چه لیبرالیستى هیچ نظامی نیست که در آن ظلم وجود نداشته باشد. در همهیِ نظامها ظلم وجود دارد. حضرت علی بن ابیطالب(ع) دربارهیِ حکومت خود وقتی که حکومت از ایشان گرفته شد یا به تعبیر دقیقتر حکومت به ایشان داده نشد در جواب کسانی که اعتراض میکردند چرا شما حکومت را در دست نمیگیرید استدلالی آوردند که در برگیرندهیِ نکتهیِ جالبی است. ایشان میفرمایند: حکومت مطلوب آنست که در آن اصلاً ظلمی نباشد اما اگر در حکومت لاجرم ظلم وجود دارد، من آن حکومت را دوست میدارم که فقط بر من ظلم شود. در واقع امام تلوبحاً اشاره میکند در این حکومت ظلمی که میشود در حق من «علی» است، پس نیاز نیست که شما اضطراب و دلنگرانی نشان دهید. زیرا ایشان وجود کاستی در حکومتها را امری عادی تلقی میکنند. بههر حال، حکومت و جامعه هیچگاه از یک سلسله امور خالى نخواهد بود که البته ما باید سعى کنیم این نابسامانیها و کجیها را تقلیل دهیم، ولى در عینحال باید واقعبین باشیم تا فریب یک اتوپیا و مدینهیِ فاضله را نخوریم و گمان نکنیم که یک چنین مدینهیِ فاضلهاى بر روى زمین پدیدآمدنى است. ما باید سعی کنیم هر چه میتوانیم ظلم را کم کنیم. اما باید در عین حال واقعبین باشیم و بدانیم که تا انسان زیست میکند جامعه بدون ظلم پدید نخواهد آمد؛ چون جامعه بدون ظلم پدیدار نمیشود، طبعاً جامعه بدون درد و رنج هم نخواهیم داشت. و شما در هر زمانی و تحت حاکمیت هر رژیمی زندگی کنید، ظلم کمابیش وجود خواهد داشت و به همین دلیل درد و رنج نیز وجود خواهد داشت. اما افرادى هستند که میتوانند با تمام این درد و رنجها یک رضایت باطن و لبخندى درونى داشته باشند. به تعبیر امام علی(ع) :«لو احبنی جبل لتهافه»، اگر کوهی مرا دوست میداشت (به خاطر فشارهایی که بر آن وارد میشد) از هم میپاشید؛ ولی در عین حال کسی میتواند رضایت باطن داشته باشد که احساس کند علیرغم این فشارها، حداقل اصول وی محفوظ مانده است. وقتى این اصول محفوظ بماند زندگى معنا پیدا میکند.
در اینجا بحث را بیش از این تطویل نمیکنم فقط یک مورد را که بهنظر می رسد برای زندگی اصل نیکویی باشد شرح میدهم. البته انتظار ندارم کسی آن را بپذیرد. بهنظر من، ما به عنوان کسانى که درواقع شأن دانشپژوهى داریم و جامعه هم این کارکرد را از ما بیشتر انتظار دارد، باید بخشى از اصول اخلاقیمان را به تفکر معطوف کنیم. گاهى اصول اخلاقى به اعمال ما معطوف میشود و گاهى بر عواطف و احساسات ما و گاهى هم بر عقیده و تفکر ما. من در اینجا مورد سوم را بیشتر مورد تأکید قرار میدهم. خوب است بر اعمالمان و عواطف و احساساتمان یک سلسله اصول اخلاقى حاکمیت داشته باشند. البته من این اصول اخلاقى را اصلاً از دین و مذهب نمیگیرم. زیرا ممکن است من مخاطبانى داشته باشم که دین و مذهبى نداشته باشند و دیگر اینکه اصول اخلاقى مبتنى بر دین و مذهب داراى یکسرى پیشفرضهاى متافیزیکى خیلى سهمگین هستند که این پیشفرضها در غالب موارد قابل اثبات «آبژکتیو» (عینى) و همگانپذیر نیستند. به این لحاظ نمیتوان در هرجا به دین و مذهب متمسک شد.
اصل اول: حفظ سازگارى
یکى از این اصولى که بهنظر میرسد، بتوانند بر عقیدهیِ ما حاکمیت داشته باشد این اصل است که ما در کل زندگى فکرى و عقیدتى خود همیشه باید این دلنگرانى را داشته باشیم که آیا در تفکر ما هماهنگى (consistency) وجود دارد یا نه. آیا آرا و نظرات من با هم سازگارند، یا من یک بام و دو هوا در عقیده و عمل هستم. به نظر من، بزرگترین علامت انسانیت آن است که نوعى سازگارى بین آرا و نظریات انسان وجود داشته باشد. انسان نمیتواند در یک جا به گونهاى بیندیشد و در جایى دیگر، گونهاى دیگر که منطقاً بین این دو گونه اندیشه، ناسازگارى وجود داشته باشد. ممکن است الآن بسیارى از عناصر فکرى بعضى از ما مبتنى بر عناصر فکرى مدرن باشد و چه بسا در میان ما کسانى باشند که واقعاً بعضى از عناصر فکرى آنها پسامدرن است. خوب اینها با هم ناسازگارند. عرصهیِ فکر مانند بساط میوهفروشى نیست که هر میوهاى خواستید انتخاب کنید و هیچکس هم، به شما اعتراض نکند. البته انسان میتواند داراى نوعى نظام التقاطى در فکرش باشد، اما به این شرط که اجزاى این نظام التقاطى با هم سازگار باشند. انصافاً در بسیارى از موارد میان ذهن و ضمیر خود این سازگارى را به وجود نیاوردهایم. یعنى فکرمان داراى اجزایى است که باهم سازگار نیستند. ما هم سنتى هستیم، هم مدرن و هم پستمدرن. درواقع، ما در بسیارى از این مبادى فقط با اتکا به مغالطهیِ منطقى توانستهایم بمانیم.
اصل دوم: دورى از تقلید
اصل دومى که بهنظر من در میان ما کم وجود دارد این است که ما بهندرت میاندیشیم و هنوز در مرحلهیِ تقلید هستیم. بهطور مثال عوامالناس ما از یک روحانى که پشت سر او نماز میگزارند تقلید میکنند و ما «دانشگاهیان» ممکن است از یک روحانى دانشمندتر. انصافاً ما در این جهت به بلوغ فکرى نرسیدهایم و عموماً اهل تقلید و تلقینپذیرى هستیم. درواقع رفتار ما مثل کسى است که تحت تأثیر تبلیغات کالاها قرار میگیرند. درواقع اولین کسى که بتواند در ما تلقینپذیرى جدى ایجاد کند ما متاع او را میخریم. بهنظر من کمال و علو قدر ما دانشجویان در این است که از تقلید بیرون آییم و قدر و وزن منطقى هر سخن را بسنجیم.
اصل سوم: وداع با تعصب
اصل سومى که آن نیز خیلى مهم است، این است که ما باید بتوانیم خودمان را در جاى دیگران قرار دهیم و فکر کنیم. اگر آدمى نتواند خود را در جاى دیگران قرار دهد و بهجاى دیگران فکر کند، کارش بهتعصب میکشد. بهنظر شما متعصب چه کسی است؟ متعصب کسى است که از یک دریچه به عالم نگاه میکند ولى نمیتواند از پشت دیگر پنجرهها به عالم نگاه اندازد. اگر کسى فکر کند براى نگاه به عالم فقط یک پنجره وجود دارد خواهناخواه او متعصب است و یک فرد اگر بخواهد متعصب نباشد باید بتواند خودش را از دریچهاى به دریچه دیگر منتقل کند. وقتى منظر عوض شد میفهمند که دنیا گونهاى دیگر نیز هست. تعصب فقط و فقط ناشى از این است که آدم نمیتواند پایش را از کفش خودش بیرون آورد و در کفش دیگرى بگذارد.
یک ضرب المثل جالب انگلیسى میگوید: «یک بار هم پایت را در داخل کفش من کن»؛ یکبار هم جاى من بیا و از دیدگاه من به عالم نگاه کن. بهتعبیر کانت خوب است ما گاهى بهجاى دیگران فکر کنیم. نه براى این که فکرمان را به آنها القا کنیم و آنها را مقلد خود سازیم، بلکه براى اینکه ببینیم عالم در نظر دیگران چگونه است. البته این نحوه عمل یک تیپ ایدهآل است. یعنی آدم نمیتواند دقیقاً به این حالت برسد ولی سعی در رسیدن به این حالت کار خیلی جالبی است.
امروزه در جامعه، ما بیشترین رنج را، از ناحیهیِ افراد متعصبى میبریم که فقط از منظر خودشان به این عالم نگاه میکنند و اصلاً تصور نمیکنند که منظر دیگرى وجود داشته باشد. تعصب داشتن فرق نمیکند که پنجرهیِ من، مدرن باشد و آن پنجرهیِ دیگر، سنتى. اگر فرد مدرن هم حاضر نباشد از پنجرهیِ سنتى به عالم نگاه کند، این فرد هم در مدرن بودن خودش تعصب دارد. همچنان که سنتیان چون نمیتوانند از پنجرهیِ مدرنیزم به عالم نگاه کنند، در سنتى بودن خود متعصب هستند. یکى از فواید جدى مطالعه کتابهاى مختلف این است که اگر خودتان هم نمیتوانید پنجرهاى به روى عالم بگشایید حداقل اگر کسى شما را دعوت کرد تا از طریق کتابش و از پنجرهیِ او به عالم نگاه کنید، او را لبیک میگویید. که البته متأسفانه این هم در میان ما نیست.
سخن پایانی
من بر این نکته تأکید دارم که «خشونتطلبان» میخواهند یک وجه بزرگ انسانیت ما را له کنند و آن وجه، آزادى ما ست. انسانیت دو بعد بیشتر ندارد و خشونتطلبان میخواهند بعد آزادى ما را از ما بگیرند. هرکه خشونتطلب است بههمان میزات خشونتطلبی خود، میخواهد ما را از این نیمهیِ وجودی انسانیمان محروم کند. میخواهد نگذارد ما آزاد بمانیم و آزاد رشد کنیم.
از سویى دیگر نیز کسانى هستند که میخواهند وجه دیگر از انسانیتمان را از بین ببرند. آنها «لفاظان» هستند. اینها سخنرانانى هستند که فقط کلىگویى میکنند و سخنان کلیشهاى میگویند. اینها میخواهند عقلانیتمان را از بین ببرند. بههمین دلیل است که خشونتطلبان بزرگ تاریخ معمولاً سخنرانان قهارى بودهاند. انسانیت ما فقط به «آزادى» و «عقلانیت» ماست.
اگر بخواهیم انسانى را دستآموز خود کنیم اول باید انسانیتش را از او بگیریم. با خشونت، روح آزادگى را در او خرد میکنیم و با کلىگویى و کلیشهپردازى و سخنان مبهم وجه عقلانیتش را در محاق میبریم. انسانى که آزادى و عقلانیتش را از او بگیرند، واقعاً یک حیوان دستآموز میشود. این حیوان می تواند ملعبهیِ دست هر کسی باشد.
در تاریخ افرادى چون هیتلر و لنین را میبینید که سخنرانانى قهار و قوى بودند. هیتلر تقریباً تا سال ۱۹۳۹ که هنوز جنگ شروع نشده بود و در سالهاى جنگ، دستور داده بود که هیچوقت سخنرانیهایش را در روزنامههاى صبح چاپ نکنند و از رادیو نیز صبحها پخش نشود. استدلالش - که البته بعداً معلوم شد - این بود که میگفت: مردم صبحها ذهنهاى خیلى تند و تیز دارند و هر سخنى که من میگویم، به دنبال دلیلش هستند. اما هنگام عصر ذهنها در اثر کار روزانه خسته و فرسوده میشود و حالت اسفنجى به خود میگیرد و دیگر اصلاً فکر نمیکند که مغالطه کردهام.
به نظر من انتظار اخلاقى معقولى که میشود از قشر روشنفکر داشت این است که از کلیگویى و مبهمگویى دست بردارد و ادعاهاى بلادلیل را مطرح نکند. در سخنان خود همیشه سعی کنید اولاً واضح بیان کنید بعد هم دلیلش را بیاورید.
من بیش از این وقت شما عزیزان را نمی گیرم و بهخصوص که باید وقت برای پرسش و پاسخ هم باشد. چیزی که در باطن و قلبم هست همیشه از هستی یا به تعبیر شما از خدا می خواهم این است که در زندگی، علم هر چه بیشتر، نیت هر چه پاکتر و عمل هر چه بهتر، پیدا کنیم.
« خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر